![]()
هجوم آورده اند تمام دلتنگی ها
برای به دار آویختنم لحظه شماری می کنند ثانیه ها
اشک برایم دلسوزی می کند . . . ممنونم!
چشمانت در آسمان دلم طنازی می کند
سوی چشمانم کم کم ، گُُم می شوند در سوز شمع
دلم می خواهد باز هم به نقش چشمانت خیره شوم
پس مژه ای بر هم می زنم
باز هم اشک!
این بار به آرامی سُر می خورد و با مهربانی بوسه ای از لبانم می گیرد
طعم شوری دارد ... طعمی به رنگ غم ...
طعم ...
آه ... دلتنگی چه می خواهی تو از جانم ؟!
نمیبینی ...
تمام افکارم سر می کوبند بر قفس فاصله
تنهایم بگذار امشب حوصله تو را هم ندارم
می خواهم با خدایم خلوت کنم ... !























.