سلام ...
نمی دونم چرا دارم می نویسم ، قرار نبود حرفی بزنم
اومدم یه گریزی بزنم به نوشته هایی که در چند قدمی لبخند می نویسیم
لبخند هایی که توی این روزای زمستونی بد جوری یخ زده
ساعت نزدیک یکه صبح ِ، یه حرفی رو دلم سنگینی می کنه
نمی دونم دقیقا باید چی بنویسم ، تمرکز حواس ندارم

فقط می دونم دوست دارم بنویسم

دست های دلتنگی محکم گلومو گرفتن و بی رحم تر از همیشه قصد خفه کردنم رو دارند

امشب جای یه نفر توی خانواده بد جوری خالی بود
اسمی ازش نبردم اما دلم می خواست داد بزنم و صداش کنم
جای خالیش خیلی حس میشد همون موقعی که یه شونه برای گریه می خواستم
این روزها خیلی دلتنگم ... 

میبینی ؟

من و تو میایم و نوشته های همدیگه رو می خونیم
شاید لبخند بزنیم شاید بغض کنیم
اما چه کسی واقعا می داند که در دل دیگری چه می گذرد
چه کسی می داند تمام دلتنگی های یک نفر یعنی چه  ؟!
من فقط می دانم که تکلیف هیچ کس تا زمانی که قلب ها را نشکافته اند روشن نمی شود

باز هم نوشته هایم تکرار می کنند

دلتنگی ... دلتنگی ... دلتنگی ...

امشب چقدر چرند گفتم
چرندیاتی که شاید خود حقیقت باشند!

dc838pysmgpiofd27d5c.gif

نگاهت را قاب کردم

در قطره های بارانی که
به آغوش دست های به سوی آسمانم می شتابند
امروز جشن شعله های جنگل است
من و تنهایی پیروز می شویم
اتشی بر دامن قلبم می افتد
که تمام فاصله ها را می سوزاند
خاطراتت پاییز را زیباتر می کند
خنده هایت ...
خنده هایت ...
خنده هایت ...
طاقتم طاق می شود
فریاد میزنم
چگونه ثابت کنم
با تو خوشبخت ترین انسانم ؟!

11:45:20

دوشنبه 88/9/2


2wj4t6pxjwc8dbjzyqqa.jpg


عـــــــــــــــــشق من بیااااااااااا برگرد

 تنهااااایی

 خیییلی سخته ،نه نمیشه

عشق من دوست دارم 

من بی تو ...

خیلی سخته

نه نمیشه ...

نمی تونم بی تو باشم

شدم سرگشته و هیروون

بدون لیلی قصه ام اسیرم گوشه ی زندون
 
عـــشق من

عشق من بیاااااااااااا برگرد

من بی تو خیلی سخته نه نمیشه

عشق من بیاااااااااااا برگرد

عشق من دوست دارم

تنهایی...

 خیلی سخته ، نه نمیشه

عــــشق مــــــــــــــــن !


ny9ty5vahs336391mtxr.gif




پرسید : کدام راه نزدیکتر است؟
گفتم : به کجا؟
گفت : به خلوتگه دوست
گفتم : تو مگر فاصله ای میبینی بین دل و آنکس که دلت منزل اوست؟!
luot8aqs6uxzi2drmrb.jpg

l1a85qah4fy7figl3hd4.gif

dc838pysmgpiofd27d5c.gif

بگذار صادقانه پنجره را به روی ستاره ها باز کنم

و دست هایم را برای گرفتن دست هایت بیرون ببرم

بگذار بارانی که در برکه چشمانت فرود می آید

دستهایم را خیس کند

...

بگذار  گرمای لبانم را با سرمای لبهایت قسمت کنم

آغوش ات را برای این گونه ساده بودن باز کن

بگذار سادگی را باور کنم ...!


http://www.parsigold.org/up/images/zbj2m1jzlnfqu6z0sl3m.gif



تنهایی

وقتی که دلتنگ میشمو همراه تنهایی میرم

داغ دلم تازه میشه

زمزمه های خوندنم وسوسه های موندنم

با توهم اندازه میشه... قد هزار تا پنجره

تنهایی آواز میخونم

دارم با کی حرف میزنم

نمیدونم نمیدونم

این روزا دنیا واسه من ازخونمون کوچیک تره

کاش میتونستم بخونم ...  قد هزار تا پنجره

طلوع من طلوع من

وقتی غروب پر بزنه موقع رفتنه منه

حالاکه دلتنگی داره رفیق تنهاییم میشه

کوچه ها نارفیق شدن

حالا که میخوام شب و روز بهi هم دیگه دروغ بگن

ساعتها هم دقیق شدن ...

(( خانه دوست كجاست؟ ))

در فلق بود كه پرسيد سوار

آسمان مكثي كرد

رهگذر شاخه نوري كه به لب داشت به تاريكي شن ها بخشيد

و به انگشت نشان داد سپيداري و گفت:

(( نرسيده به درخت،

كوچه باغي است

كه از خواب خدا سبز تر است

و درآن عشق به اندازه پرهاي صداقت آبي است.

مي روي تا ته آن كوچه كه او پشت بلوغ، سر بدر مي آورد،

 پس به سمت گل تنهايي مي پيچي

،دو قدم مانده به گل،

پاي فواره جاويد اساطير زمين مي ماني و ترا ترسي شفاف فرا مي گيرد.

در صميميت سيال فضا، خش خشي مي شنوي:

كودكي مي بيني

رفته از كاج بلندي بالا، جوجه بردارد از لانه نور

و از او مي پرسي

خانه دوست كجاست؟! ))

...

http://i4.tinypic.com/15q5hkw.jpg

گفتي مي خوام بهت بگم همين روزا مسافرم
«بايد برم» براي تو فقط يه حرف ساده بود
کاشکي مي ديدي قلب من به زير پات افتاده بود
شايد گناه تو نبود، شايد که تقصير منه
شايد که اين عاقبتِ اين جوري عاشق شدنه

سفر هميشه قصه رفتن و دلتنگيه
به من نگو جدايي هم قسمتي از زندگيه
هميشه يک نفر ميره آدم و تنها مي ذاره
ميره يه دنيا خاطره پشت سرش جا مي ذاره
هميشه يک دل غريب يه گوشه تنها مي مونه
يکي مسافر و يکي اين وره دنيا مي مونه

دلم نمياد که بگم به خاطر دلم بمون
اما بدون با رفتنت از تن خستم ميره جون
بمون براي کوچه‌اي که بي تو لبريزه غمه
ابري تر از آسمونش ابراي چشماي منه

بمون واسه خونه‌اي که محتاج عطر تن توست
بمون واسه پنجره اي که عاشق ديدن توست!

وقتی سر کلاس درس نشسته بودم تمام حواسم متوجه دختری بود که کنار دستم نشسته بود و اون منو "داداشی" صدا می کرد .
به موهای مواج و زيبای اون خيره شده بودم و آرزو می کردم که عشقش متعلق به من باشه . اما اون توجهی به اين مساله نميکرد .
آخر کلاس پيش من اومد و جزوه جلسه پيش رو خواست . من جزومو بهش دادم .بهم گفت :"متشکرم "و از من خداحافظی کرد

ميخوام بهش بگم ، ميخوام که بدونه ، من نمی خوام فقط "داداشی" باشم . من عاشقشم . اما... من خيلی خجالتی هستم ..... علتش رو نميدونم .

تلفن زنگ زد .خودش بود . گريه می کرد. دوست پسرش قلبش رو شکسته بود. از من خواست که برم پيشش. نميخواست تنها باشه. من هم اينکار رو کردم. وقتی کنارش رو کاناپه نشسته بودم. تمام فکرم متوجه اون چشمهای معصومش بود. آرزو ميکردم که عشقش متعلق به من باشه. بعد از  2  ساعت ديدن فيلم و خوردن  3  بسته چيپس ، خواست بره که بخوابه ، به من نگاه کرد و گفت : "متشکرم " و از من خداحافظی کرد

ميخوام بهش بگم ، ميخوام که بدونه ، من نمی خوام فقط "داداشی" باشم . من عاشقشم . اما... من خيلی خجالتی هستم ..... علتش رو نميدونم .

روز قبل از جشن دانشگاه پيش من اومد. گفت : "قرارم بهم خورده ، اون نميخواد با من بياد" .
من با کسی قرار نداشتم. ترم گذشته ما به هم قول داده بوديم که اگه زمانی هيچکدوممون برای مراسمی پارتنر نداشتيم با هم ديگه باشيم ، درست مثل يه "خواهر و برادر" . ما هم با هم به جشن رفتيم. جشن به پايان رسيد . من پشت سر اون ، کنار در خروجی ، ايستاده بودم ، تمام هوش و حواسم به اون لبخند زيبا و اون چشمان همچون کريستالش بود. آرزو می کردم که عشقش متعلق به من باشه ، اما اون مثل من فکر نمی کرد و من اين رو ميدونستم ، به من گفت :"متشکرم ، شب خيلی خوبی داشتيم " ، و از من خداحافظی کرد

ميخوام بهش بگم ، ميخوام که بدونه ، من نمی خوام فقط "داداشی" باشم . من عاشقشم . اما... من خيلی خجالتی هستم ..... علتش رو نميدونم .

يه روز گذشت ، سپس يک هفته ، يک سال ... قبل از اينکه بتونم حرف دلم رو بزنم روز فارغ التحصيلی فرا رسيد ، من به اون نگاه می کردم که درست مثل فرشته ها روی صحنه رفته بود تا مدرکش رو بگيره. ميخواستم که عشقش متعلق به من باشه. اما اون به من توجهی نمی کرد ، و من اينو ميدونستم ، قبل از اينکه کسی خونه بره به سمت من اومد ، با همون لباس و کلاه فارغ التحصيلی ، با گريه منو در آغوش گرفت و سرش رو روی شونه من گذاشت و آروم گفت تو بهترين داداشی دنيا هستی ، متشکرم و از من خداحافظی کرد

ميخوام بهش بگم ، ميخوام که بدونه ، من نمی خوام فقط "داداشی" باشم . من عاشقشم . اما... من خيلی خجالتی هستم ..... علتش رو نميدونم .

نشستم روی صندلی ، صندلی ساقدوش ، اون دختره حالا داره ازدواج ميکنه ، من ديدم که "بله" رو گفت و وارد زندگی جديدی شد. با مرد ديگه ای ازدواج کرد. من ميخواستم که عشقش متعلق به من باشه. اما اون اينطوری فکر نمی کرد و من اينو ميدونستم ، اما قبل از اينکه از کليسا بره رو به من کرد و گفت " تو اومدی ؟ متشکرم"

ميخوام بهش بگم ، ميخوام که بدونه ، من نمی خوام فقط "داداشی" باشم . من عاشقشم . اما... من خيلی خجالتی هستم ..... علتش رو نميدونم .

سالهای خيلی زيادی گذشت . به تابوتی نگاه ميکنم که دختری که من رو داداشی خودش ميدونست توی اون خوابيده ، فقط دوستان دوران تحصيلش دور تابوت هستند ، يه نفر داره دفتر خاطراتش رو ميخونه ، دختری که در دوران تحصيل اون رو نوشته. اين چيزی هست که اون نوشته بود :
" تمام توجهم به اون بود. آرزو ميکردم که عشقش برای من باشه. اما اون توجهی به اين موضوع نداشت و من اينو ميدونستم. من ميخواستم بهش بگم ، ميخواستم که بدونه که نمی خوام فقط برای من يه داداشی باشه. من عاشقش هستم. اما .... من خجالتی ام ... نيمدونم ... هميشه آرزو داشتم که به من بگه دوستم داره.

ای کاش اين کار رو کرده بودم ................. با خودم فکر می کردم و گريه !

اگه همديگرو دوست داريد ، به هم بگيد ، خجالت نکشيد ، عشق رو از هم دريغ نکنيد ، خودتونو پشت القاب و اسامی مخفی نکنيد ، منتظر طرف مقابل نباشيد، شايد اون از شما خجالتی تر و عاشق تر باشه.

.

.

.

.

دوستت دارم کمتر از خدا و بیشتر از خودم چون به خدا ایمان دارم و به تو احتیاج!!

      


تنها یک تنها می داند که تنهایی تنها درد یک تنها نیست!










5r13tnat3tjosdz1pnag.gif

to6i8ud5368rysvl86fn.gif

شمع داني به دم مرگ به پروانه چه گفت؟

 گفت اي عاشق بيچاره فراموش شوي

 سوخت پروانه ولي خوب جوابش را داد

گفت طولي نکشد نيز تو خاموش شوي ...

 

86uegkg2k5yocbgsw2m.jpg 

 

به بهانه سالروز تولد سهراب سپهری:

 

 

تهران، منزل گيشا، با مادر و برادرش - نيمه دوم دهه پنجاه

 

 

سهراب سپهري نقاش و شاعر، 15 مهرماه سال 1307 در كاشان متولد شد.
خود سهراب ميگويد:
... مادرم ميداند كه من روز چهاردهم مهر به دنيا آمده ام. درست سر ساعت 12. مادرم صداي اذان را ميشنديده است... (هنوز در سفرم - صفحه 9)

پدر سهراب، اسدالله سپهري، كارمند اداره پست و تلگراف كاشان، اهل ذوق و هنر.
وقتي سهراب خردسال بود، پدر به بيماري فلج مبتلا شد.
... كوچك بودم كه پدرم بيمار شد و تا پايان زندگي بيمار ماند. پدرم تلگرافچي بود. در طراحي دست داشت. خوش خط بود. تار مينواخت. او مرا  به نقاشي عادت داد... (هنوز در سفرم - صفحه 10)
درگذشت پدر در سال 1341

مادر سهراب، ماه جبين، اهل شعر و ادب كه در خرداد سال 1373 درگذشت.
تنها برادر سهراب، منوچهر در سال 1369 درگذشت. خواهران سهراب : همايوندخت، پريدخت و پروانه.
محل تولد سهراب باغ بزرگي در محله دروازه عطا بود.
سهراب از محل تولدش چنين ميگويد :
... خانه، بزرگ بود. باغ بود و همه جور درخت داشت. براي يادگرفتن، وسعت خوبي بود. خانه ما همسايه صحرا بود . تمام روياهايم به بيابان راه داشت... (هنوز در سفرم - صفحه 10)

سال 1312، ورود به دبستان خيام (مدرس) كاشان.
... مدرسه، خوابهاي مرا قيچي كرده بود . نماز مرا شكسته بود . مدرسه، عروسك مرا رنجانده بود . روز ورود، يادم نخواهد رفت : مرا از ميان بازيهايم ربودند و به كابوس مدرسه بردند . خودم را تنها ديدم و غريب ... از آن پس و  هربار دلهره بود كه به جاي من راهي مدرسه ميشد.... (اتاق آبي - صفحه  33) 
... در دبستان، ما را براي نماز به مسجد ميبردند. روزي در مسجد بسته بود . بقال سر گذر گفت : نماز را روي بام مسجد بخوانيد تا چند متر به خدا  نزديكتر باشيد.
مذهب شوخي سنگيني بود كه محيط با من كرد و من سالها مذهبي ماندم.
بي آنكه خدايي داشته باشم ... (هنوز در سفرم)

سهراب از معلم كلاس اولش چنين ميگويد :
... آدمي بي رويا بود. پيدا بود كه زنجره را نميفهمد. در پيش او خيالات من چروك ميخورد...


سال 1324

 


خرداد سال 1319 ، پايان دوره شش ساله ابتدايي.
... دبستان را كه تمام كردم، تابستان را در كارخانه ريسندگي كاشان كار گرفتم. يكي دو ماه كارگر كارخانه شدم . نميدانم تابستان چه سالي، ملخ به شهر ما هجوم آورد . زيانها رساند . من مامور مبارزه با ملخ در يكي از آباديها شدم. راستش، حتي براي كشتن يك ملخ نقشه نكشيدم. اگر محصول را ميخوردند، پيدا بود كه گرسنه اند. وقتي ميان مزارع راه ميرفتم، سعي ميكردم پا روي ملخها نگذارم.... (هنوز در سفرم)

مهرماه همان سال، آغاز تحصيل در دوره متوسطه در دبيرستان پهلوي كاشان.
... در دبيرستان، نقاشي كار جدي تري شد. زنگ نقاشي، نقطه روشني در تاريكي هفته بود... (هنوز در سفرم - صفحه 12)
از دوستان اين دوره : محمود فيلسوفي و احمد مديحي
سال 1320، سهراب و خانواده به خانه اي در محله سرپله كاشان نقل مكان كردند.
سال 1322، پس از پايان دوره اول متوسطه، به تهران آمد و در دانشسراي مقدماتي شبانه روزي تهران ثبت نام كرد.
... در چنين شهري [كاشان]، ما به آگاهي نميرسيديم. اهل سنجش نميشديم. در حساسيت خود شناور بوديم. دل ميباختيم. شيفته ميشديم و آنچه مياندوختيم، پيروزي تجربه بود. آمدم تهران و رفتم دانشسراي مقدماتي. به شهر بزرگي آمده بودم. اما امكان رشد چندان نبود... (هنوز در سفرم- صفحه 12)
سال 1324 دوره دوساله دانشسراي مقدماتي به پايان رسيد و سهراب به كاشان بازگشت.
... دوران دگرگوني آغاز ميشد. سال 1945 بود. فراغت در كف بود. فرصت تامل به دست آمده بود. زمينه براي تكانهاي دلپذير فراهم ميشد... (هنوز در سفرم)

 

 

کاشان، تابستان 1325

 

 

 

ادامه نوشته

این یک داستان واقعی است که در ژاپن اتفاق افتاده
شخصی دیوار خانه اش را برای نوسازی خراب می کرد. خانه های ژاپنی دارای فضایی خالی بین دیوارهای چوبی هستند. این شخص در حین خراب کردن دیوار در بین آن مارمولکی را دید که میخی از بیرون به پایش فرو رفته بود.
دلش سوخت و یک لحظه کنجکاو شد. وقتی میخ را بررسی کرد متعجب شد؛ این میخ ده سال پیش، هنگام ساختن خانه کوبیده شده بود!!!
چه اتفاقی افتاده؟
در یک قسمت تاریک بدون حرکت، مارمولک ده سال در چنین موقعیتی زنده مانده!!!
چنین چیزی امکان ندارد و غیر قابل تصور است.
متحیر از این مساله کارش را تعطیل و مارمولک را مشاهده کرد.
در این مدت چکار می کرده؟ چگونه و چه می خورده؟
همانطور که به مارمولک نگاه می کرد یکدفعه مارمولکی دیگر، با غذایی در دهانش ظاهر شد!!!
مرد شدیدا منقلب شد.
ده سال مراقبت. چه عشقی! چه عشق قشنگی!!!
اگر موجود به این کوچکی بتواند عشقی به این بزرگی داشته باشد پس تصور کنید ما تا چه حد می توانیم عاشق شویم، اگر سعی کنیم!!!

ej8phdj285bamfgt9xz4.jpg

نیستی دارم دق می کنم

نیستی دارم می پوسم

عکسا تو من یکی یکی بر می دارم می بوسم

پیرهن یادگاریتو هر شب دارم بو می کنم

برای بر گشتن تو به آسمون رو می کنم

نیستی دارم دق می کنم

نیستی دارم می پوسم

عکسا تو من دونه دونه بر می دارم می بوسم

از خدا می خوام دوباره تو رو ببینم رو به روم

قسم به اشک حسرتم فقط همینه آرزوم

نیستی دارم دق می کنم

نیستی دارم می پوسم

عکسا تو من دونه دونه بر می دارم می بوسم

یه عالمه گل میارم همه رو پر پر می کنم

هر شب دارم همین جوری با تنهاییم سر می کنم

...

تموم اشکام هدیه نبودنت کنار من

نمی دونی چی می گذره به قلب بی قرار من

وای که چقدر سخته برام ثانیه ها بدون تو

دلم می خواد باز ببینم چشمای مهربونتو

نیستی دارم دق می کنم

نیستی دارم می پوسم ...

عکسا تو من دونه دونه بر می دارم می بوسم ...

نیستی دارم دق می کنم

نیستی دارم می پوسم

عکسا تو من دونه دونه بر می دارم می بوسم

یه عالمه گل میارم همه رو پر پر می کنم

هر شب دارم همین جوری با تنهاییم سر می کنم

نیستی

دانلود آهنگ با کیفیت ۱۲۸ کیلوبایت

دانلود آهنگ با کیفیت ۴۰ کیلوبایت

 

 بهترین لحظات زندگی از نگاه چارلی جاپلین


 To fall in love
  عاشق شدن

 To laugh until it hurts your stomach.
آنقدر بخندی که دلت درد بگیره

 To find mails by the thousands when you return from a  vacation.
  بعد از اینکه از مسافرت برگشتی ببینی  هزار تا نامه داری 

 To go for a vacation to some pretty place.
  برای مسافرت به یک جای خوشگل بری
 To listen to your favorite song in the radio.
  به آهنگ مورد علاقت از رادیو گوش بدی 

  To go to bed and to listen while it rains outside.
  به رختخواب بری و به صدای بارش بارون گوش بدی 

 To leave the Shower and find that  the towel is warm
از حموم که اومدی بیرون ببینی حو له ات گرمه ! 

  To clear your last exam.
 آخرین امتحانت رو پاس کنی
  To receive a call from someone, you don't see a  lot, but you want to.
  کسی که معمولا زیاد نمی بینیش ولی دلت  می خواد ببینیش بهت تلفن کنه 

 To find money in a pant that you haven't used since last year.
  توی شلواری که تو سال گذشته ازش استفاده  نمی کردی پول پیدا کنی 

  To laugh at yourself looking at mirror, making  faces.  
 برای خودت تو آینه شکلک در بیاری و  بهش بخندی !!! 

  Calls at midnight that last for hours.
  تلفن نیمه شب داشته باشی که ساعتها هم  طول بکشه

 To laugh without a reason.
  بدون دلیل بخندی
To accidentally hear somebody say something good  about you.
  بطور تصادفی بشنوی که یک نفر داره از شما تعریف می کنه 

  To wake up and realize it is still possible to sleep  for a couple of hours.
  از خواب پاشی و ببینی که چند ساعت دیگه هم می تونی بخوابی ! 
 
  To hear a song that makes you remember a special  person.
  آهنگی رو گوش کنی که شخص خاصی رو به یاد  شما  می یاره

 To be part of a team.
  عضو یک تیم باشی 

  To watch the sunset from the hill top.
  از بالای تپه به غروب خورشید نگاه کنی 

 To make new friends.
  دوستای جدید پیدا کنی 

  To feel butterflies!  In the stomach every time that you see that person.
  وقتی "اونو" میبینی دلت هری  بریزه پایین !

To pass time with your best friends.
  لحظات خوبی رو با دوستانت سپری کنی

  To see people that you like,feeling happy.
کسانی رو که دوستشون داری رو خوشحال ببینی

  See an old friend again and to feel that the things  have not changed.
  یه  دوست قدیمی رودوباره ببینید و  ببینید که فرقی نکرده 
 
  To take an evening walk along the beach.
  عصر که شد کنار ساحل قدم بزنی
 To have somebody tell you that he/she loves you.
  یکی رو داشته باشی که بدونی دوستت داره 
 
  To laugh .......laugh. ........and laugh ......  remembering stupid  things done with stupid friends.
یادت بیاد که دوستای احمقت چه کارهای  احمقانه ای کردند و بخندی  و بخندی و  ....... باز هم بخندی
 

  These are the best moments of life.... 
 اینها بهترین لحظه‌های زندگی هستند
 
  Let us learn to cherish them.
 قدرشون روبدونیم


  "Life is not a problem to be solved, but a gift to be enjoyed"
  زندگی یک مشکل نیست که باید حلش کرد بلکه یک  هدیه است که باید ازش لذت برد

 ************ ****
 وقتي  زندگي 100 دليل براي گريه كردن  به تو نشان ميده تو 1000 دليل  براي
  خنديدن به اون نشون بده.
 

  (چارلي  چاپلين)
 
 

گرانبهاترین داشته ها! 

شیوانا از راهی می گذشت. متوجه شد جمعیتی دور مجروحی جمع شده اند و با خوشحالی به او نگاه می کنند و هیچ کمکی به او نمی کنند. شیوانا با تعجب خود را از لابلای جمعیت به مجروح رساند و دید او مردی است میانسال و درشت هیکل که از اسب بر زمین سقوط کرده و آسیب سختی دیده است. شیوانا با تعجب از مردم پرسید:" چرا به او کمک نمی کنید و او را به طبیب نمی رسانید؟"

یکی از بین جمعیت با خوشحالی گفت:" استاد! شما نمی دانید این آدم چقدر پست و رذل است. او باج گیری است که به همه مردم این دیار ظلم روا داشته و هیچ کس از شر اذیت های او در امان نبوده است. او چون دوست کدخدا و افسرامپراتور است هرکاری دلش می خواهد انجام می دهد و هیچ کس هم جرات نمی کند اعتراض کند. الان هم از بس به اسب بیچاره شلاق زد اسب رم کرد و او را این چنین بر زمین کوبید. ما از این بابت بسیار خوشحالیم و امیدواریم که اسب برگردد و باز هم او را بزند!"

شیوانا سرش را به علامت تاسف تکان داد و گفت:" من اعمال این مرد را تائیدنمی کنم. او اگر سالم بود شاید لایق مجازاتی بسیار بدتر می بود. اما الان آنچه مقابل شماست انسانی است زخمی که عذاب می کشد. اگر به او کمک نکنید در مقابل وجدان و ندای درونی خودتان همیشه سرافکنده خواهید بود که چرا یک انسان را در حال ناتوانی و زجر کشیدن به تماشا نشسته اید و ارزش انسانی خود را زیر سوال برده اید. اگر شما راست بگوئید و او واقعا آدم نادرستی باشد بدانید در این لحظات با جمع کردن شما دور خودش و وادار سازی شما به کمک نکردنش باعث شده است که آخرین و گرانبهاترین داشته های شما یعنی ارزش های انسانی و اخلاقی را هم از شما بگیرد و آخرین ضربه را به روح شما وارد سازد. پیشنهاد می کنم او را به درمانگاه برسانید و درمان کنید و بعد به حامیانش خبر دهید که برای بردنش بیایند. با اینکار شما انسان باقی می مانید و او تا آخر عمر شرمنده این اخلاق و انسانیت شما خواهد بود. "

تعدادی از مردم متوجه اشتباه خود شدند بلافاصله قدم پیش گذاشتند و با کمک شیوانا مرد زخمی را سوار تختی روان کردند و نزد طبیب بردند. از قضا آن مرد توانست از زخم جان سالم بدربرد و بعد از چند ماه مجددا سالم و سرحال سوار اسب شود. می گویند از آن به بعد جاده های آن منطقه از راهزن خالی شد و امنیت کامل بر آن دیار حاکم شد. همه می گفتند مرد درشت هیکل به طور شبانه روزی از آن جاده نگهبانی می کرد تا آسیبی به مردم آن دیار نرسد.

شاید روزگار تنهایی ...

l1a85qah4fy7figl3hd4.gif

dc838pysmgpiofd27d5c.gif

عجیب است !

رعد و برق هایی که تا چندی پیش خواب را از چشمانم ربودند

حالا صدایشان در نمی آید

فقط حجم اندوهگین نور است که چشم را خیره می کند

انگار بغض سنگینی ابر ها را در هم می کوبد

این هوا را دوست دارم

پُر از ماجراست

پُر از حس قشنگ نمناک بودن است

پُر از بوی خاک ، کاه گل !

کاش میشد در یک آبادی بود

صدای گله

نم باران

کوچه باغ ، بوی خاک !

بوی خاک و بوی خاک و بوی خاک ...

خوبی باران این است

 می شود از ته دل داد زد ، نفس کشید

می شود تازه شد

جور دیگر دید

می شود قدم زد ، خیس شد !

به قول شاعر با احساس و زیبا بین سادگی ها

سهراب عزیز را می گویم

می شود حرف زد ، نیلوفر کاشت !

و ریه را پُر کرد از هوای فاصله ها

انقدر از باران گفتم که صدای حاکم رعد ها بلند شد

اکنون ...

باران می بارد

بالاخره بغض هزار ساله آسمان هم شکست

قاب دلتنگ پنجره اتاق من

خیس خیس ...

از دیشب پنجره را باز گذاشته بودم

دلم نمی خواست باران پشت شیشه ی روزگار تنهایی ام انتظار بکشد

به راستی زیباست

فقط فکر کن

اگر سویی جنگل بود و سویی دریا

و هوا این گونه بود که هست

اندکی هیزم و آتشی روشن

زیر ابر های آهنگین

اعتراف می کنم که محشر بود

صبر کن

جای یک نفر خالی است

چای را می گویم

داغ و سوزان ، در استکان کمر باریک !

به دل نگیر اگر از یار سخنی به میان نیاوردم

یار من در همین قطره های بارانی است ... !

26/6/1388

7:44:45 صبح

 

ze9uu2l69wrkmvx7ieu1.gif 

 

برای مشاهده کامل عکس روی ان کلیک کنید

  این جا برای از تو نوشتن هوا کم است

 دنیا برای از تو نوشتن مرا کم است

 اکسیرمن ، نه این که مرا شعر تازه نیست

من از تو می نویسم و این کیمیا کم است!